گفتن و نوشتن در مورد فیلم های ده نمکی سخت شده است . نقدهای تکراری به ذهنیتی که مدام تکرار می شود هم مفهوم نقد را دچار دگردیسی می کند و هم این که در مورد این فیلم ها و کارگردان مشهورش مظلوم نمایی را قوت می بخشد .
غرض نگارنده از این چند سطر تقابل با یک دیدگاه ضد سینمایی به صورت مجرد نیست چه فیلم های ده نمکی داعیه دار یک ارزش اجتماعی و فرهنگ مورد پذیرش همگانی است و طبیعتا کارگردان و فیلم هایش ناگزیر از قبول نقد محتوایی در همان اندازه ی نقد فنی خواهند بود .
هفت ماه پیش بود که دو تا از بچه های دانشگاه را دیدم و فرمودند که چندی پیش بر حسب تصادف باهم تماس گرفته اند و الان مشغول فراهم نمودن امور ازدواج هستند، تا اینجا که مشکلی نیست. بر حسب وظیفه تبریکات لازمه را نثارشان کردم و رفتم. ازدواج این دوستان شاید ده روز بعداز آن دیدار صورت گرفت آنهم مالال مال از شور و پیام های متفاوت و.....بماند.
شاید 20 روزی از انجام این امر خیر یا به روایت دینی تکمیل نصف دین این دو نفر گذشته بود که مرد منزل با اخم و دعوا مهمان اینجانب شد، چه فرخنده سحری که یک ساعت بعد از حضور مرد خانه؛ خانم خانه هم تشریف آوردند.
وای خدای من !! چه علامت هایی ، چه شکل هایی برای خودشان درست کردند! آخه این چه وضعیه؟!!
با این شکل ها چی را می خوان نشون بدن؟ !اینکه ما شیطان پرستیم؟!!
شیطان پرستی هم افتخار داره؟!!
اینها همه مطالبی است که با دیدن یک سری از جوانان و افرادی با شکل های عجیب و غریب در جامعه، ناخودآگاه در ذهنمان جاری و ساری می شود!! جوانانی که شیطان را همچون بتی برای خود ساخته اند و برای این ساخته ی شیطانی خود، وجود و هستی خود را به پای آن می ریزند.
یکی از موضوعاتی که جای پرداختن به آن در ادبیات داستانی امروز خالی است شخصیتپردازی زنان در داستان ایرانی است. چهره و شخصیت زن ایرانی به کدام یک از این زوایای شخصیتی تعلق دارد: یک شهروند مستقل، یک همسر وفادار، یک مادر، آموزگار یا جستوجوگری که در پی کشف جهانهایی دیگر برای خود است؟
شخصیت زن ایرانی از چهرههایی متنوع و متفاوت با همتای خود در ادبیات جهان برخوردار است. شخصیتهای تبلور یافته در مقام زن ایرانی را میتوان در نمادهایی از چهره مادر، همسر و تربیتکننده نسل مشاهده کرد.
ادامه مطلب ...
30 خرداد 1370
صبح روز دوم ناگهان در آهنی آسایشگاه باز شد. 15 نگهبان قوی هیکل پشت سر یک درجهدار وارد شدند. درجهدار دست به کمر زد و کمی به بچهها نگاه کرد. بعد با لحنی آمرانه چیزی به عربی پرسید، کمی مکث کرد و این بار به فارسی سۆال کرد.
«هفت نفری که دیشب در آسایشگاه حرف میزدند، کیها بودند؟ ... خودشان بیایند بیرون!» همه از جا پریدند. نه به خاطر لحن خشن، بلکه به خاطر خواسته بیمنطقاش. دیشب کسی در آسایشگاه حرف نزده بود چون خستگی چنین اجازهای نمیداد. خیلی زود همه فهمیدند که این فقط یک بهانه است آنها میخواستند همین آغاز کار «گربه» را بکشند!
30 خرداد 1370
صبح روز دوم ناگهان در آهنی آسایشگاه باز شد. 15 نگهبان قوی هیکل پشت سر یک درجهدار وارد شدند. درجهدار دست به کمر زد و کمی به بچهها نگاه کرد. بعد با لحنی آمرانه چیزی به عربی پرسید، کمی مکث کرد و این بار به فارسی سۆال کرد.
«هفت نفری که دیشب در آسایشگاه حرف میزدند، کیها بودند؟ ... خودشان بیایند بیرون!» همه از جا پریدند. نه به خاطر لحن خشن، بلکه به خاطر خواسته بیمنطقاش. دیشب کسی در آسایشگاه حرف نزده بود چون خستگی چنین اجازهای نمیداد. خیلی زود همه فهمیدند که این فقط یک بهانه است آنها میخواستند همین آغاز کار «گربه» را بکشند!
درجهدار دستورش را تکرار کرد و تذکر داد که در غیر این صورت همه تنبیه خواهند شد. همه کاملاً ساکت و جدی به او و افرادش نگاه میکردند. حتی اگر حرف او صحیح بود باز هم آن هفت نفر معرفی نمیشدند. ترجیح جمع این بود که همه کتک بخورند تا هفت نفر و بقیه فقط تماشاگر باشند.
درجهدار همچنان منتظر بود و متوجه شد کسی معرفی نخواهد شد و این دقیقاً همان چیزی بود که او میخواست. به دستور «احسان» - همان درجهدار کذایی- همگی از آسایشگاه خارج و به ستون پنج، ردیف شدیم. دو نفر از نگهبانها در آستانه هشت در ایستادند و احسان و بقیه داخل آسایشگاه باقی ماندند. یکی از سربازان اولین گروه پنج نفره را به داخل فرستاد. به محض اینکه آنها از آستانه درگذشتند صدای فریادشان همه را تکان داد. وحشیانه با کابل به جانشان افتاده بودند. بیشتر پاها را نشانه میگرفتند و به نظر میرسید قصد دارند تحرک بچهها را تا حد امکان کم کنند.
زیر ضربات بیامان کابل تنها عکسالعمل بچهها، سر دادن فریادهای «یا حسین» و «یا علی» و «الله اکبر» بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را میشنیدیم که در پاسخ میگفت: «ماکو الله! ماکو حسین! .... انا الله! (1) و دیوانهوار میخندید.»
بیرون آسایشگاه، من و بقیه بچهها منتظر نوبت خود بودیم زیاد طول نکشید آخرین گروه پنج نفره که به آسایشگاه رانده شدند و کتک خوردند، تنبیه حالتی جمعی به خود گرفت. نگهبانها، دیوانهوار هجوم آوردند و کابلهای سنگین خود را به کار انداختند. صدای فریاد اسرا با صفیر کابلها و خندههای وحشیانه و جنونآمیز احسان درهم آمیخت.
به عقیده یکی از بچهها، تنبیه جمعی بهترین نوع تنبیه! بود. به نظر او در چنین حالتی ضربات کابل بین همه «سرشکن» شده و به هر کسی فقط چند ضربه میرسید! طولی نکشید که عرق از سر و روی نگهبانها جاری شد و همه به نفس نفس افتادند. احساس با دیدن این وضع، دستور «راحت باش!» به آنها داد و بعد همه بیرون رفتند... صورت و بدن همه چون زغال سیاه و کبود شده و دهان و گونه و بدن عدهای خون آلود.
صبحانه کمی چای بود که در چند قوطی رب گوجه تقسیم شد. بعد در آسایشگاه را باز کردند و آزادباش دادند. بچهها که ردیف شدند سر و کله احسان پیدا شد و خیلی فشرده دستور کار روزانه را صادر کرد. او گفت: «سنگ و خارهایی را که در محوطه میبینید باید جمعآوری شوند. این کار شماست.» و ادامه داد: «اسرای هر قسمت از جلوی آسایشگاه خودشان کار را شروع میکنند... اگر کسی به هر شکل از زیر کار شانه خالی کند سر و کارش با کابل احسان خواهد بود.» طبق دستور، همه ما را در یک صف و در امتداد زمین سنگلاخ محوطه پادگان ردیف کردند. بایستی «پا مرغی» حرکت میکردیم و ضمن جمعآوری خارها و سنگها جلو میرفتیم. گروهی از بچهها هم، کوپه کردن سنگها را به عهده گرفتند. نگهبانها بر کار نظارت میکردند و برای اینکه حضورشان فراموش نشود هر از چندگاه فریاد میکشیدند: «یاالله! سریع!» و چند ضربه کابل نثار سر و صورت اسرای دم دستشان میکردند. آن روز تا غروب جمعآوری سنگ و خار ادامه داشت ولی معلوم بود که این کار به این زودیها تمام نخواهد شد.
صبح روز بعد، دوباره در با شدت باز و احسان همراه تعدادی از نگهبانها وارد شد. همان نمایش روز قبل، البته این بار گفت که چند نفر از اسرا در آسایشگاه راه رفتهاند. حتی لازم نبود بهانهاش را بگوید. همه خود را برای تنبیه آماده کردند.
زیر ضربات بیامان کابل تنها عکسالعمل بچهها، سر دادن فریادهای «یا حسین» و «یا علی» و «الله اکبر» بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را میشنیدیم که در پاسخ میگفت: «ماکو الله! ماکو حسین! .... انا الله! (1) و دیوانهوار میخندید»
مثل دیروز، دستور داد از آسایشگاه خارج شویم و در ستونهای پنج نفره روی زمین بنشینیم. همین کار را کردیم، اما بعد از چند دقیقه دستور حرکت به طرف آشپزخانه صادر شد. در بین راه چند بار خیلی جدی تذکر دادند که ما را برای اعدام میبرند! اما در حقیقت ما را به آسایشگاه نگهبانها میبردند که کنار آشپزخانه واقع شده بود و «الحمایه» نام داشت.
تعداد زیادی از سربازها و نگهبانها جمع شده و مشتاقانه انتظار ما را میکشیدند. بین آنها همان سروانی را دیدیم که روز اول ورود ما به اردوگاه، دستور داد. او فرمانده اردوگاه «نقیب جمال» بود. سیگاری به لب داشت و با پاکت سیاه رنگ آن بازی میکرد. ما را که دید پوزخندی زد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. این بار نقشه جدیدی برایمان چیده بود. به دستور او، عراقیها دو به دو از هم فاصله گرفتند. 40 نفری شدند. به هر اسیر دو نفر میرسید! به علاوه کابل، تعدادی باتوم و دسته کلنگ! هم در دست هر یک دیده میشد. حضور جناب فرمانده، آنها را وادار میکرد کارشان را به نحو احسن انجام دهند.
با یک اشاره نقیب جمال کارشان را شروع کردند. اگر کسی بتواند طعم غذایی را که خورده است با تعریف کردن به دیگری منتقل کند من نیز خواهم توانست این صحنه جنونآمیز و عذاب ناشی از آن را در اینجا وصف کنم! آنها کابل را چنان بالا میبردند که گویی با تیری میخواهند هیزم بشکنند. هیچ راه گریزی نبود. هر ضربه چنان اثری به جا میگذاشت که احساس میکردم آتش گرفتهام. جز غلتیدن و دست را حایل سر و صورت کردن هیچ کاری از ما برنمیآمد. در این گیر و دار، نگهبانها فریاد زنان از اسرا خواستند که به حضرت امام (ره) اهانت کنند تا تنبیه متوقف شود. این یکی دیگر فوق طاقت همه بود، بدون هیچ تردیدی، همه ضربات کابل را ترجیح میدادند. ضربات کابل شدت گرفت و ناله «یا حسین!» بچهها اوج. در این بین یکی از بچهها طاقتش طاق شد، نه از ضربات کابل که از اصرار نگهبانها در توهین به امام (ره) . او همان طور که زیر ضربات بیامان کابل به خود میپیچید فریاد زد: "مرگ بر صدام!"
برای یک ثانیه، همه نگهبانها، برجا خشکشان زد و به کسی که جرئت چنین جسارتی را به خود خیره شدند. نقیب جمال که تا آن لحظه تنها ناظر بود، از جا پرید و به کسی که شعار داده بود حمله کرد. بقیه نگهبانها هم به کمکش آمدند. وقتی دست از کار کشیدند که خون از سر و تن قربانی جاری بود و هیچ حرکتی نمیکرد. بیشک فکر کردند او شهید شده که دست از سرش برداشتند.
خوشبختانه آن برادر چند دقیقه بعد در آسایشگاه به هوش آمد و دو ماه طول کشید تا بهبودی پیدا کرد. در شرایطی که هم سلولانش از هیچ کمکی به وی مضایقه نمیکردند.
************
چهره ها در گفتگوهای کوتاه درباره راهکارهای ترویج فرهنگ عفاف و حجاب نظرات جالبی دارند. تعدادی از کارشناسان، مدیران و اهالی فرهنگ و هنر با تأکید بر اهمیت ترویج فرهنگ حجاب و عفاف در جامعه، راهکارهای عملی و نظری گسترش فرهنگ عفاف و حجاب را تبیین کردند.
این افراد در بین اظهارات خود همگی به یک موضوع واحد اشاره داشتهاند و آن ترویج فرهنگ حجاب و عفاف همراه با صمیمیت، آگاهسازی و آموزش است. تعدادی ازصاحب نظران وارد شدن نیروی انتظامی به این مقوله مهم و برخورد انتظامی و قضایی را قبول ندارند و با حضورنیروی انتظامی مخالف هستند،
اما درمقابل این دیدگاه، تعداد دیگری از جامعهشناسان و اساتید دانشگاه و مراجع تقلید با توجه به فراگیر شدن بد حجابی درجامعه، استفاده از قوه زور و اجبار را درشرایط کنونی مۆثر میدانند.
متأسفانه آمار های موجود نشان گر رشد فاجعه و معضل طلاق است . از این رو برای همگان این پرسش مطرح می شود که : علت افزایش و رشد بی رویه معضل « طلاق » چیست ؟
عده ای زیادی علت اساسی وریشه معضل « طلاق » را فقر اقتصادی می دانند ! وحتی بعضی از مسئۆلین نیز بر این باور هستند .
بسیاری از فیلم ها و سریال های تلویزیونی برهمین نظریه ساخته شده است!! اگر با دقت بیشتر به تجزیه و تحلیل معضل « طلاق » بپردازیم ، این نظریه مردود می شود و خواهیم یافت که علت و ریشه اساسی معضل اجتماعی « فقر اقتصادی » نیست بلکه « فقر فرهنگی » است.
کافی است سری به Inbox تلفن همراه تان بزنید، مدتی را در شبکه های اجتماعی گشت و گذار کنید یا کمی به دیالوگ های جوانترها گوش دهید تا جنس شوخی ها دستتان بیاید.
مهمترین ویژگی این شوخی ها، فراگیری و عمر کوتاه (از مد افتادن سریع) آنهاست.
به اضافه اینکه تنوعشان به قدری گسترده است که گاهی نسل های قبلی را هم به وجد می آورد!
ادامه مطلب ...
بچهها که در اتاق بودند، شروع به سر و صدا کردند. آنها را ساکت کردم. مقداری برایشان صحبت کردم و پس از دلداری دادن آنها گفتم: «با همدیگر متحد باشید و نگذارید دشمن از شما سوء استفاده کند. جنگ، دیر یا زود تمام خواهد شد و به کشور باز خواهید گشت. خدای نکرده کاری نکنید که فردا با وجدانی شرمسار و ناراحت به ایران برگردید.
این افراد به راحتی با دیگران ارتباط برقرار می کنند و در این فضاها هر کس بر اساس نیازی که در خود حس می کند، وارد می شود. برخی افراد از مناسبات متناقض اجتماعی، واقعیت های تلخ زندگی، ناکامی های گذشته و کنونی خسته هستند و برای افرادی دیگر تنها جنبه سرگرمی دارد و جبران کننده نیازهای ارتباطی آنها در دنیای واقعی است.
گذشته از کسانی که ارضاء نیازهای روانی، آنها را به چت روم ها می کشاند، عده ای از افراد به قصد مزاح و فریب دیگران وارد چت روم ها می شوند و از دادن اطلاعات غلط و دست انداختن دیگران لذت می برند.
زن و شوهری 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند و بدون هیچ مشکلی همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز .
یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سال ها پیرمرد آن جعبه را نادیده گرفته بود؛ اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد بن عبدالله (ص) در محیطی چشم به جهان گشودند که مهمترین رسانه در فرهنگ آن محیط ،شعر و شاعری بود. شعرو شاعری در محیط عربستان و در آن عصر یکی از مهمترین زمینه های تبلیغات بوده است .
آویختن معلقات سبع بر دیوارکعبه را همه شنیده اید و به اهمیت آن واقفید. لذا مردم جاهلی که گوششان با شعر عادت کرده بود سخنان وحی را شعر قلمداد می کردند و خداوند متعال در جواب آنها می فرمود «و ما علمناه الشعر و ما ینبغی له» یعنی ما او را شعر نیاموختیم و آن سزاوار او نیست .
در گنج الهی برگشادم الهی نامه نامِ این نهادم
بزرگانی که در هفت آسمانن الهی نامه عطار خوانند
ز فخر این کتابم پادشاهی است الهی نامه از فضل الهی است