بعد از
مدتى اقامت در نجف اشرف به اصرار پدرش به اصفهان بازگشت و به نشر معارف و
فضائل اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم الصلاة و السلام) پرداخت و بعد از فوت
پدر بزرگوارش به مشهد مقدّس مشرّف گردید و در آنجا ساکن شد. در این بین
مدتى به کسالت نقرس، سیاتیک و عرق النساء، مبتلا شده بود و چندین سال در
اصفهان و تهران و خراسان معالجه نمود؛ ولى اصلاً بهبودى حاصل نشده بود، تا
اینکه ...
سیّد محمدحسن طباطبائى میرجهانى به نقل از: محمد رضا بافقى
اصفهانى - عنایات حضرت مهدى (ع) به علماء و طلاب - نصایح قم - چاپ اول 1379
- ص 184و 185. دانشمند فرزانه، علامه میرجهانى (قدس سره الشریف)،
بعد از
مدتى اقامت در نجف اشرف به اصرار پدرش به اصفهان بازگشت و به نشر معارف و
فضائل اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم الصلاة و السلام) پرداخت و بعد از فوت
پدر بزرگوارش به مشهد مقدّس مشرّف گردید و در آنجا ساکن شد. در این بین
مدتى به کسالت نقرس، سیاتیک و عرق النساء، مبتلا شده بود و چندین سال در
اصفهان و تهران و خراسان معالجه نمود؛ ولى اصلاً بهبودى حاصل نشده بود،
تا
اینکه خود ایشان مى فرمود: «بعضى از دوستان آمدند و مرا به شیروان بردند و
در مراجعت، در قوچان توقف کردیم. روزى به زیارت امامزاده اى که در خارج شهر
قوچان و معروف به «امامزاده ابراهیم» است رفتیم و چون هواى لطیف و منظره
جالبى داشت، رفقا گفتند: «ناهار را در اینجا بمانیم، خیلى خوب است.» گفتم:
«عیبى ندارد.»
پس آنها مشغول تهیه غذا شدند و من گفتم: براى تطهیر به رودخانه مى روم.
گفتند: راه قدرى دور است و براى درد پاى شما، مشکل است. گفتم: «آهسته آهسته
مى روم» و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم و در کنار رودخانه
نشستم و به مناظر طبیعى نگاه مى کردم.
ناگهان دیدم شخصى که لباس نمدى
چوپانى در بَر داشت آمد و سلام کرد و گفت: آقاى میرجهانى! شما با اینکه اهل
دعا و دوا هستى، هنوز پاى خود را معالجه نکرده اى؟!
گفتم: تاکنون که نشده است. گفت: آیا دوست دارى (یا مایل هستى) من درد پایت را علاج کنم؟ گفتم: البتّه!
پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوى کوچکى در آورد و اسم مادر مرا
پرسید (یا بُرد) و سر چاقو را به موضع درد گذاشت و به پائین کشید، تا به
پشت پا آورد و فشارى داد که بسیار متألم شدم. آخ گفتم.
چاقو را برداشت و
گفت: برخیز خوب شدى. خواستم مانند همیشه با کمک عصا برخیزم، عصا را از دست
من گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. دیدم پایم سالم است؛ برخاستم ایستادم و
دیگر ابداً پایم درد نداشت.
به او گفتم: شما کجا هستید؟ فرمود: من در همین قلعه ها هستم و دست خود را
به اطراف گردانید. گفتم: من کجا خدمت شما برسم؟
فرمود: تو آدرس مرا نخواهى
داشت؛ ولى من منزل شما را مى دانم و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضى
باشد، خودم نزد تو خواهم آمد و رفت. در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا
عصا کو؟ گفتم: آقا را دریابید! هر چه تفحص کردند، اثرى از او نیافتند.»
منبع : تبیان