قرآن مبین
قرآن مبین

قرآن مبین

در هتل بعثی‌ها

آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی از روزهای اسارت خود روایت می‌کند: نیمه شب شانزدهم دی ماه 59، شانزده روز پس از اسارتم، در باز شد. نگهبان داخل شد. رو به من کرد و گفت: «مستر! آماده شو برویم.» گفتم: کجا؟ خندید و گفت: هتل.

آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی



بچه‌ها که در اتاق بودند، شروع به سر و صدا کردند. آن‌ها را ساکت کردم. مقداری برایشان صحبت کردم و پس از دلداری دادن آن‌ها گفتم: «با همدیگر متحد باشید و نگذارید دشمن از شما سوء استفاده کند. جنگ، دیر یا زود تمام خواهد شد و به کشور باز خواهید گشت. خدای نکرده کاری نکنید که فردا با وجدانی شرمسار و ناراحت به ایران برگردید.



  


آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی از روزهای اسارت خود روایت می‌کند: نیمه شب شانزدهم دی ماه 59، شانزده روز پس از اسارتم، در باز شد. نگهبان داخل شد. رو به من کرد و گفت: «مستر! آماده شو برویم.» گفتم: کجا؟ خندید و گفت: هتل.

آزاده خلبان تیمسار محمدیوسف احمدبیگی

بچه‌ها که در اتاق بودند، شروع به سر و صدا کردند. آن‌ها را ساکت کردم. مقداری برایشان صحبت کردم و پس از دلداری دادن آن‌ها گفتم: «با همدیگر متحد باشید و نگذارید دشمن از شما سوء استفاده کند. جنگ، دیر یا زود تمام خواهد شد و به کشور باز خواهید گشت. خدای نکرده کاری نکنید که فردا با وجدانی شرمسار و ناراحت به ایران برگردید.»

در این حال، نگهبان اشاره کرد که یاالله! یاالله! وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، یکی از بچه‌ها ایست خبردار داد و من هم جواب دادم. سپس خداحافظی کرده و بیرون آمدم.

مرا داخل یک ماشین مخصوص حمل زندانیان که از بیرون شبیه آمبولانس بود انداختند و دستانم را بستند. نگهبان وقتی داشت در ماشین را می‌بست، خنده‌ای کرد و گفت: «مستر! داری می‌روی هتل پیش دوستانت، الله کریم.» در داخل آمبولانس تنها بودم. یک راننده و یک سرباز مسلح در جلو ماشین نشسته بودند. حدود بیست دقیقه مرا در خیابان‌ها گرداندند. نمی‌توانستم جایی را ببینم. گاهی نگهبان گوشهء پرده را کنار می‌زد، نگاهی به من می‌انداخت، می‌خندید و سرش را تکان می‌داد.

من که اولین بار بود این سرباز را می‌دیدم، تعجب کرده بودم که چرا این چنین می‌کند! لبخندش برای چیست؟ احساس خوبی نداشتم. در این فکر بودم که خدایا مرا به کجا می‌برند! آن هم این وقت شب. چرا سرباز می‌گفت به هتل می‌روی! مگر می‌شود اسیر را به هتل ببرند و... پس از چند لحظه که در افکار خود غرق شده بودم، در دل گفتم: «پناه بر خدا، هر چه پیش آید راضی هستم.»

آمبولانس ایستاد و از تغییر صدای ماشین دریافتم که وارد یک ساختمان شدیم. در عقب ماشین باز شد. رو به روی در، دیوار بود و من جز دیوار چیز دیگری را نمی‌دیدم. یک نفر به سرعت آمد و جلو چشمانم را محکم بست. کمی هم با آن دو نفری که مرا آورده بودند صحبت کرد و سپس با گفتن: «امشی! امشی!» مرا حرکت داد.

موقع حرکت جایی را نمی‌دیدم. به این طرف و آن طرف دیوار می‌خوردم و آن‌ها هم می‌خندیدند. بیست قدمی بیشتر جلو نرفته بودیم که مرا نگه داشت و گفت: «مستر! پله» فهمیدم که باید از پله بالا بروم. چند پله که بالا رفتیم، احساس کردم داخل یک راهرو شدیم که کف آن را موکتی نرم پوشانده بود. یکباره حالتی ناخوشایند به من دست داد. نکند واقعاً مرا به هتل آورده باشند! اگر چنین باشد حتماً نقشه‌ای دارند و می‌خواهند با اذیت کردنم، اطلاعات بگیرند. در حالی که در این افکار غوطه‌ور بودم، با چند گردش در پیچ و خم راهرو، مرا نگه داشتند و چشمانم را باز کردند. خود را در اتاقی دیدم بسیار کثیف که پر بود از لباس‌های کهنه و بعضی از آن‌ها هم خونی بود. فردی آنجا ایستاده بود که کت و شلوار پوشیده بود و کراواتی هم به گردن داشت. خنده‌ای کرد و به عربی گفت:

ـ چطوری سروان؟ لباس‌هایت را در به یار!

لباس پروازم را درآوردم. ولی او گفت: «بقیه را هم در به یار!» گفتم: لباس زیرم را دیگر چرا؟

با عصبانیت گفت: زود باش در به یار! ممنوع!

تمام لباس‌هایم را به جز یک شورت درآوردم. اشاره کرد به انگشتر و پلاک شناسایی‌ام. گفتم: این‌ها را لازم دارم.

نگاهی کرد و گفت: انگشترت را دربیار! ممنوع!

یک در پولادین، یک سلول انفرادی. هتلی که صحبت آن را می‌کردند، باید همین جا باشد. از بغل که نگاه کردم، سالن بسیار تنگ و طولانی را دیدم

راجع به پلاک زیاد سختگیری نکرد. انگشتر را گرفت و داخل جیب لباس پروازم گذاشت و گفت: بعداً به شما خواهند داد.

یکی از لباس‌های کهنه و کثیف نظامی‌های خودشان را تنم کردند. لباس به قدری کثیف و چندش آور بود که حال آدم به هم می‌خورد. اما چاره‌ای نبود باید می‌پوشیدم. سرباز چشمانم را دوباره بست، بازویم را گرفت و اتاق بیرون برد. چند قدمی که رفتیم، ایستاد. صدای باز شدن در آسانسور را شنیدم. مرا داخل آسانسور بردند و دو طبقه بالا رفتیم. پس از خروج از آسانسور صدای چند نفر را شنیدم که با هم عربی صحبت می‌کردند. صدای رادیو هم که ترانه می‌خورد بلند بود.

یکی از آن‌ها گفت: اسمت چیه؟

ـ محمد یوسف

ـ اسم پدرت؟

ـ محمد ابراهیم.

ـ اسم پدر پدرت؟

ـ الله یار.

ـ اینکه پنج اسم شد. اسم خودت کدام است؟

ـ محمد یوسف.

ـ اینکه دو تاست.

ـ ما بعضی هامون دو اسمی هستیم.

ـ عشیره‌ات چیست؟

ـ منظورت اسم فامیل است؟

ـ هی... هی ... بله.

ـ احمدبیگی.

بعد او گفت: اسمت چنین است. محمد یوسف محمد ابراهیم احمدبیگی.

گفتم: هی ... هی!

خندیدند و همه تکرار کردند هی هی. سپس همان فردی که سۆال می‌کرد ادامه داد: درجه‌ات چیست؟

ـ سروان.

ـ شغلت؟

ـ طیار.

ـ چه هواپیمایی؟

ـ اف 4

ـ اف خمسه؟

ـ لا، اف اربعه.

با صدای بلند گفت:

ـ هو اف اربع؟ «استرانگ!»

مشخصاتم را ثبت کردند و چند قدمی مرا بردند. سپس چشمانم را باز کردند. تازه فهمیدم که کجا هستم. یک در پولادین، یک سلول انفرادی. هتلی که صحبت آن را می‌کردند، باید همین جا باشد. از بغل که نگاه کردم، سالن بسیار تنگ و طولانی را دیدم که من در وسط آن ایستاده بودم و هر طرفش حدود چهل، پنجاه اتاق داشت. درِ سلول را باز کردند و مرا به داخل هل دادند و در را بستند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد